این پاییز که اومد نوزده سال تموم میشه که منو تو دچار همیم
انگار همین دیروز بود تو اون هوای سرد تو حیاط خونمون منتظر برگشتنت بودم بابام چند بار صدام زد بیا تو هوا سرده مریض میشی ساعت ها پشت در حیاط با ی نامه تو دستم منتظر ت میموندم تا صدای دوچرختو از همون ته کوچه می شنیدم سریع درو باز میکردم و از گوشه در نگات میکردم وتو با ترس و لرز فاصلتو با در حیاط خونمون کم میکردی و دستتو دراز میکردی و نامه رو می گرفتی وااااای چه ذوقی به دلم میفتاد که سر انگشتات خورده به انگشتام
با همین ذوق تا صبح با ی حال عجیبی به امید فردا و جواب نامم تو راه رفتن به مدرسه شبمو صبح میکردم
حالا ازون روزا نوزده سال رد شده وما هنوزم نتونستیم ازهم بگذریم حتی تو همین پاییزها و این همه سردی همه چی
مثل سه شنبه ها ی وسط هفته نه میروی نه میمانی درست وسط زندگیمی
تو ,همین ,حیاط ,ی ,میکردی ,صبح ,حیاط خونمون ,در حیاط ,با ی ,میکردی و ,تا صبح
درباره این سایت